اگه شما هم فکر می کنید هرکسی با دونستن یه خرده زبان انگلیسی و یک دیکشنری میتونه مترجم بشه حتما ترجمه زیر رو که از کتاب «فرشتگان و شیاطین» انتخاب شده رو بخونید. 


لئوناردو وتراي فيزيكدان بوي گوشتي كه داشت ميسوخت به مشامش رسيد، و ميدانست گوشت تن خودش است كه دارد مي سوزد. با ترس و وحشت نگاه كرد به هيكلي سياه كه خم شده بود روي او. آن وقت گفت: «چي مي خوای؟

 صدايي گوش خراش جواب داد: «  لا كياوِه! رمز ورود»

 «ولي...من نمي د...»

 ضارب، شيئي را كه از داغي رنگش سفيد شده بود دوباره فشار داد و بيشتر فرو برد توي سينه ي وترا و چرخاند. باز هم صداي جِلِزولز گوشتي كه مي سوخت بلند شد.

 وترا از زور درد صيحه زد «اصلاً رمز عبور دركار نيست.». به خيالش آمد الان است كه بيهوش شود.

 هيكلِ سياهِ ناشناس خيره شد به او و گفت: « نوآوِوو پورا. از همين مي ترسيد.»

 وترا سرسختي مي كرد تا بِهوش بماند، اما هر لحظه بيشتر چشمانش سياهي مي رفت. تسلي خاطرش اين بود كه اين ضارب هيچ وقت آن چه به طلبش آمده به دست نمي آورد. با اين همه، كمي بعد هيكل ناشناس خنجري بيرون كشيد و آورد نزديكِ صورتِ وترا . خنجر غوطه ور بود پيش چشم هايش و انگار آمده بود پيِ مقصودي. خيلي آرام و دقيق حركت م يكرد؛ انگار كه بخواهد جراحي كند.

 وترا فریاد کشید: تو رو به خدا نكن! ما ديگر كار از كار گذشته بود.

بالاي پلكانِ هرمِ جيزه، زن جواني خنديد و با فرياد بلند به او گفت «رابرت یا لا! هی به خودم مي گفتم صلاحم اينه كه با يه مرد جوون تر ازدواج كنم!» لبخندش جادو می کرد.  زورش را زد تا به او برسد؛ اما پاهايش انگار سنگ شده باشد . التماس كنان گفت: «وایسا! خواهش می کنم.»

 بالاتر كه رفت، چشم هايش سياهي رفت و سروصداي پرآشوبي توي گوشش برپا شد. بايد بِهِش برسم! اما دوباره كه نگاه كرد، زن غيبش زده بود و جاي او پيرمردي با دندان هاي كرم خورده ايستاده بود . مرد خيره شد به او و لب هايش را كج و كوله كرد و برايش شكلك درآورد . بعد، او فريادي از سر دل تنگي كشيد كه در تمام صحرا پيچيد.

رابرت لنگدان تكاني خورد و از كابوس پريد . تلفن كنار تختش داشت زنگ مي خورد . گيج و حيرت زده، گوشي را برداشت.

«بله؟»

 صداي مردي از آن طرف خط آمد كه: « با آقاي رابرت لنگدان كار دارم»

لنگدان نشست توي تخت خوابِ خالي اش و اين پا و آن پا كرد تا افكارش را سر و سامان بدهد «رابرت لنگدان ... خودم هستم» چشم هايش را نازك كرد و نگاه كرد به ساعت ديجيتاليش. 5:18 صبح بود.

 «بايد شما رو خيلي فوري ببينم»

«شما؟»

«اسم من ماكسيميليان كوهلره. من فيزيك دان ذرات بنيادي گسسته هستم»

لنگدن هیچی سر درنیاورد. « چي هستيد؟ مطمئنيد من همون لنگدان هستم كه شما مي خوايد؟»

  شما ااستاد نمادشناسي مذهبي توي دانشگاه هاروارد هستيد و سه تا كتاب هم نوشتيد راجع به نمادشناسي ..»

 «خبر داريد ساعت چنده؟»

 «معذرت مي خوام. موردي دارم كه حتماً بايد ببينيد. نمي تونم پشت تلفن راجع بهش حرف بزنم»

 لنگدان تا منظور او را فهميد، زير لب غرغر كرد . قبلاً هم مشابه اين اتفاق افتاده بود . يكي از دردسرهاي نوشتنِ كتاب درباره ي نمادشناسي مذهبي تماس هاي تلفنيِ مومنان متعصب و خوش باور بود كه مي خواستند صحت آخرين آيت الهيي را كه ديده اند او برايشان تاييد كند. لنگدان سعي كرد، علي رغم ديروقت بودن، مودب بماند «شماره م رو چطور پيدا كرد؟»

 «از روي شبك هي اينترنت! از سايت كتاب تون»

 لنگدان اخم كرد. كاملاً مطمئن بود سايت كتابش، شماره ي تلفني از او نداشت. مرد آن طرف خط مشخصاً داشت دروغ ميگفت.

تلفن كننده هم چنان اصرار مي كرد «بايد شما رو ببينم. دستمزد خوبي هم به شما پرداخت مي كنم»

  لنگدان ديگر داشت كم كم عصباني مي شد. « ببخشيد، من واقعا....»

 «اگه همين حالا راه بيفتيد، حدود ....»

 من از جام تكون نمي خورم! الان ساعت پنج صبحه!» بعد گوشي را گذاشت و خود را توي تختخوابش ولو كرد . چشم هايش را بست و خواست كه دوباره بخوابد. افاقه نكرد. خوابي كه ديده بود از ضميرش پاك نمیشد. ناخرسندانه، لباس پوشيد و رفت طبقه ي پايين.

     رابرت لنگدان، پابرهنه توي خانه ي ويكتوريايي و خالي از غيرش در ماساچو ست راه افتاد و به علاجِ هميشگي بي خوابيش مشغول شد؛ يعني يك بشقاب نستِله كوييك كه بخار ازش بلند مي شد. مهتاب بهاري از ميان پنجره مي گذشت و روي قالي هاي دستبافِ شرقي، خودي نشان مي داد. خيلي پيش مي آمد كه همكارهاي لنگدان به شوخي بگويند خانه ي او بيشتر شبيهِ موزه ي انسان شناسي است تا منزل . قفسه هاي او مملو از مصنوعات مذهبي از اقصا نقاط عالم بود اِكوآبا از غنا، صليب طلايي از اسپانيا، بت از جزاير سيكلاد در درياي اژه، حتا يك بوكّوس بافته شده ي كمياب از جزيره ي بورنئو در مالزي كه نشانه اي بود براي جنگجويان كم سنّ و سال از جواني جاودانه. لنگدان كه روي صندوق برنجي مهاريشي نشست و مزه مزه كنان از شكلات داغ لذت برد، پنجره، تصويرش را انعكاس داد . تصويرش درهم ريخته و رنگ پريده بود ...مثل شبح . يادش آمد كه روح جوان اش، ظالمانه، در بند كالبدي فاني است و پيش خودش گفت : يه شبح پير و فرتوت.

    هر چند كه لنگدانِ چهل و پنج ساله به مفهوم معمولش، آن قدرها جذاب نبود، همكاران زنش مي گفتند كه او مهره ي ماري عالمانه شامل موارد زير دارد:  رد خاكستري لاي موهاي پرپشت و قهوه ايش، چشمان آبي سرشار از كنجكاوي، صداي بم و جذاب، و لبخند رندانه و سبك بارانه ي قهرمان ورزشي دانشگاه . لنگدان كه توي تيم اصلي مدرسه و دانشگاهش، شيرجه زن بود، هنوز اندام شناگرها را داشت؛ قامتي دومتري و متناسب كه در نهايت وسواس، با پنجاه دور شنا در روز توي استخر دانشگاه مراقبش بود.

  دوستان لنگدان او را كمي مرموز مي دانستندمردي كه در فاصله ي بين قرون گير كرده . روزهاي تعطيل با لباس جين پيش دانشجوهايش از گرافيك كامپيوتري يا تاريخ اديان حرف مي زند؛ وقت هاي ديگر، ميشود با فاستوني هريس و جليقه پشمي ديدش كه عكسش توي مجلات هنري وزين است و براي افتتاح فلان موزه به سخنراني دعوتش كرده اند.